ببخشید اگر روا باشد که تو را نه با القابِ بلند، که با همان ندای سادهای صدا زنم که گویی دیروز بر لب های یارانت جاری بود. مسلم جان.
سلام بر تو ای مسلم، ای که نامت با وفا عجین شده است.
ببخشید اگر روا باشد که تو را نه با القابِ بلند، که با همان ندای سادهای صدا زنم که گویی دیروز بر لب های یارانت جاری بود. مسلم جان.
دیشب، زیر سقف مسجد، وقتی چشمم به محراب خالی افتاد، ناخودآگاه تو را در چلهی تنهایی آن دیدم. گویا هنوز گرمای دستانت بر دیوارها مانده است. این بار هم که مثل همیشه، سجاده ات را پهن کردی و تنها شدی با خدایت؛ در آن انزوای مقدس.
مسلم عزیز
چه زود رفتیم از کنار قامت استوارت. چه آسان گذشتیم از کنار آن نگاه های عمیقی که اقیانوس آرامش بود در طوفان حوادث. تو ایستاده بودی و ما، غرق در هیاهوی خود، تو را ندیدیم. یا نخواستیم ببینیم.
مسلم
زرنگی نکردی رفیق. خودت را در طشت رسوایی انداختی. عشق را آنقدر آشکارا به دوش کشیدی که حتی کودکان کوچه نیز از رازت باخبر شدند. تو دیگر نمی توانی پشت نام کوچکت قایم شوی. تو را به عشق حسین (ع) فروخته اند و خریداری کرده اند.
مسلم
دیدی چگونه ملائک، پرده از رازت برداشتند؟ آمدند و در خلوت شب هایت، با نور وجودشان، نقش بیعت را بر سینهات روشن کردند. دیگر نمی شود تو را فقط “مسلم” صدا زد. تو از آنِ او شدهای و او از آنِ تو.
مرا ببخش، برای همه آن نگاه های عجولی که به سویت انداختم و نفهمیدم چه الماسی در مقابل قامتم ایستاده است. نمی دانستم زیر آن عبای ساده، قلبی می تپد که وقتی آرام دعا می خواند، فرشتگان بر آن آمین می گویند و وقتی قصد حرکت می کند، تاریخ از حرکتش به خود می لرزد.
مسلم
حریف تو نمی شوم. در نبرد عشق، تو اسیر شدهای و من تازه می خواهم پای در میدان بگذارم. تو آنقدر پیش رفتهای که حتی زمزمه هایت در سحرگاهان، سرنوشت شهرها را تغییر می دهد.
ای کاش می فهمیدم وقتی تنها در آن کوچه پس کوچه های کوفه قدم می زدی، نه از تردیدی، که از شوق دیدار یاری می گریختی. ای کاش می دانستم وقتی سرت را به دیوار مسجد می گذاشتی، با که درد دل می کردی.
مسلم
از تو گله دارم. چرا اینقدر زود پرواز کردی؟ چرا بال هایت را به ما نشان دادی و رفتی؟ مگر نمی دانی ما هنوز خیسِ بارانیم و پرواز را به درستی نیاموختهایم؟
اما نه… گله از خودم است. از این همه غربتی که بر دلمان نشسته و نفهمیدهایم که درمان، در یاد توست.
مسلم
دست هایت را به سویمان دراز کن. ما در این گرداب تاریکی، تشنه یک اشاره از سوی توئیم. ما غریبه های این راهیم. ما حتی بلد نیستیم چگونه اشک بریزیم برای کسی که همه وجودش را برای ما ریخت.
تو که می دانی فردای ما چگونه خواهد گذشت. به آفتاب چهره ات قسم، دیگر طاقتمان طاق است. فریادرسمان باش.
و مگر خودت نگفتی که: “هر که بماند، باید بارِ رسالتِ رفتهگان را به دوش کشد”؟ حالا ما ماندهایم و بارِ سنگین فراموشی.
مسلم
دلم تنگ است برای نگاهی که در محراب داشتتی. برای سجودی که گویا هرگز پایانش نبود. برای اشکی که پنهان بر محاسنت جاری می شد.
تو را به آن کسی که جانشینش کردی، ما را تنها مگذار. ملائکت را بفرست تا در این شب های ظلمانی، چراغ راهمان باشند. ما خودمان که هیچ نمی دانیم. راه را گم کردهایم